آزاد
که بودش تن ز سیم و دل ز پولاد
خرد در روی او خیره بماندی
ندانستی که آن بت را چه خواندی
گهی گفتی که این باغ بهارست
که در وی لالهای آبدارست
بنفشه زلف و نرگس چشمکانست
چو نسرین عارض لاله رخانست
گهی گفتی که این باغ خزانست
که در وی میوهای مهرگانست
سیه زلفینش انگور ببارست
زنخ سیب و دو پستانش دونارست
گهی گفتی که این گنج شهانست
که در وی آرزوهای جهانست
رخش دیبا و اندامش حریرست
دو زلفش غالیه، گیسو عبیر است
تنش سیمست و لب یاقوت نابست
همان دندان او درّ خوشابست
گهی گفتی که این باغ بهشتست
که یزدانش ز نور خود سرشتست
تنش آبست و شیر و می رخانش
همیدون انگبینست آن لبانش
روا بود ار خرد زو خیره گشتی
کجا چشم فلک زو تیره گشتی
دو رخسارش بهار دلبری بود
دو دیدارش هلاک صابری بود
بچهر آفتاب نیکوان بود
بغمزه اوستاد جادوان بود
چو شاه روم بود آن ری نیکوش
دو زلفش پیش او چون دو سیه پوش
چو شاه زنگ بودش جعد پیچان
دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان
چو ابر تیره زلف تابدارش
بار اندر چو زهره گوشوارش
ده انگشتش چو ده ماسورهء عاج
بسر بر هر یکی را فندقی تاج
نشانده عقد او را درّ بر زر
بسان آب بفسرده بر آذر
چو ماه نَو بر او گسترده پروین
چو طوق افگنده اندر سرو سیمین
جمال حور بودش، طبع جادو
سرینِ گور بودش، چشم آهو
لب و زلفینش را دو گونه باران
شکر بار این بدی و مشکبار آن
تو گفتی فتنه را کردند صورت
بدان تا دل کنند از خلق غارت
وُ یا چرخ فلک هر زیب کش بود
بر آن بالا و آن رخسار بنمود
|